خدایا فرسنگها از تو دورم آیا صدایم را می شنوی؟
سر به زیر افکند و گفت: خدایا خیلی گنه کارم، آلوده ام، گریه امانش نمی داد.
با صدایی لرزان گفت خدایا منو ببخش.
ناگهان همه جا پیش چشمانش سفید شد، قطره های نور از آسمان بر سرش باریدن گرفت.
انگار زمان از حرکت باز ایستاده بود، گریه اش شدت گرفت، شانه هایش
می لرزید، دیگر نمی توانست خود را کنترل کند، گریه اش به هق هق تبدیل
شده بود، جوان نزدیک به یک ساعت گریست و فقط می گفت خدایا مرا ببخش.
بعد که آرام شد حس کرد تغییر کرده، به بالین رفت و راحت خوابید. صبح که
چشمانش را گشود یاد خدا افتاد، آمد آب بنوشد یاد خدا افتاد، درختان را دید
یاد خدا افتاد، پرندگان و گلها انسانها آسمان زمین سنگ هر کجا می نگریست خدا را می دید.
جوان گفت: خدایا با من حرف بزن، ندایی شنید که گفت قرآن بخوان،
اینچنین خدا دست جوان را گرفت و با خود برد، آری دلش را ربود.
جوان گفت : خدایا چه خواسته ای از من داری؟ ندا رسید: فقط مرا بپرست و از من بخواه.
خدایا شکر و سپاس فقط لایق توست، همه ما را ببخش و بیامرز و به راه خودت دعوت کن.
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7