خالق پروانه ها


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



♥بــِسْم ِاللهِ الرَّحْمن ِالرَّحيمْ♥ اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ* لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ * اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ* ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

تبادل لینک 






آمار مطالب

:: کل مطالب : 881
:: کل نظرات : 84

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 5
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 5
:: بازدید ماه : 1257
:: بازدید سال : 5613
:: بازدید کلی : 92988

RSS

Powered By
loxblog.Com

خالق پروانه ها
یک شنبه 24 بهمن 1389 ساعت 9:51 | بازدید : 542 | نوشته ‌شده به دست غـــریــبــه | ( نظرات )

 

خدایا فرسنگها از تو دورم آیا صدایم را می شنوی؟

 

سر به زیر افکند و گفت: خدایا خیلی گنه کارم، آلوده ام، گریه امانش نمی داد.

با صدایی لرزان گفت خدایا منو ببخش.

ناگهان همه جا پیش چشمانش سفید شد، قطره های نور از آسمان بر سرش باریدن گرفت.

انگار زمان از حرکت باز ایستاده بود، گریه اش شدت گرفت، شانه هایش

می لرزید، دیگر نمی توانست خود را کنترل کند، گریه اش به هق هق تبدیل

شده بود، جوان نزدیک به یک ساعت گریست و فقط می گفت خدایا مرا ببخش.

بعد که آرام شد حس کرد تغییر کرده، به بالین رفت و راحت خوابید. صبح که

چشمانش را گشود یاد خدا افتاد، آمد آب بنوشد یاد خدا افتاد، درختان را دید

یاد خدا افتاد، پرندگان و گلها انسانها آسمان زمین سنگ هر کجا می نگریست خدا را می دید.

جوان گفت: خدایا با من حرف بزن، ندایی شنید که گفت قرآن بخوان،

اینچنین خدا دست جوان را گرفت و با خود برد، آری دلش را ربود.

جوان گفت : خدایا چه خواسته ای از من داری؟ ندا رسید: فقط مرا بپرست و از من بخواه.

خدایا شکر و سپاس فقط لایق توست، همه ما را ببخش و بیامرز و به راه خودت دعوت کن.

 

 



|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: